خاطراتی زیبا از آقای داود جعفری
شمه ای از خاطرات ماندگار :
در مقدمه عارضم به خدمت عزیزانی که زندگی در روستا را تجربه کرده اند :
زندگی در روستا آنهم ماقبل دهه چهل که حتی شهرنشینان هم امکانات کمی داشتند ، حال وهوای خود را داشت ویک سری قوائد وچار چوب جزء لاینفک زندگی همگان بود .
هر کس از آن عدول میکرد ، کلاهش پس مرکه وعلاوه بر نیازمندی مضحکه خاص وعام میشد .
هر چیزی سر جای خودش بود ، تابستان لکه ابری در آسمان مشاهده نمی شد ، خورشید از طلوع تا غروب با شدت در پهنه دشت وکوه وصحرا می تابید ومردانی که بی اعتناء به این آتش فشانی ، سر به روی زمین و پشت به خورشید نان خود را از دل زمین جستجو میکردند ، دارای دستانی زمخت وچهره ای آفتاب سوخته به مثابه آهنی که در کوره گداخته شده در حال تکاپو بودند ، همسران ویا پدران دل نازکی بودند که رافت ومهربانیشان در پس چهره سوخته شان نمودی نداشت ولی قلبشان مالامال از عشق به خانواده واهل آبادی بود و غرورشان اجازه لفاظی قربون وصدقه رفتن سوری را نمیداد بلکه عاشقانی خموش و رفتارشان گویای حکایتهای ارزشمند درونشان بود .
آری هر فصل فقط حال وهوای خودش را داشت وبس ، بهار شروع زندگی و بالندگی ، لطیف و فصل شکوفایی و پایانی بر رخوت وسستی و آغازی برای رویش و سر زنده گی .
گاهی نسیم خنک برخاسته از روی برفهای مانده در نسار کوههای اطراف، گاهی غرش ابرهای تیره در دل آسمانی که تا لحظه های پیش صاف بود و بارش باران وتگرگ سیل آسا وساعاتی بعد هوای آفتابی وخروش نهرهای جاری و آوای چاوش بلبلان نشسته بر شاخساران در ختانی که غنچه شکوفه وبرگهای خود را با عشوه گری ویا ترس از سرمای شبانگاهی لب نگشوده حفاظت میکردند.
و یا پائیز بود و هزاران خاطراتش :
آنانکه جنب و جوش وطراوت بهار وگرمای نرم کننده مردمان را پشت سر گذاشته در فصل پائیز شاهد جدائیهای غم انگیزی بودند .
جدائی پدران ومادران از فرزندانشان
جدائی انگور از تاکها
جدائی برگهای ارغوانی از شاخسارشان
جدائی قریب الوقوع انسانها از دشت ودمن وکوه و علاقمندیهای پگاه تا شامگاهشان .
زمستان :
با افول برگ ریزان ، وزش بادهای غارتگر وکمرنگی آفتاب روزهای کوتاه وخلوتی باغات وصحرا ، تنهایی را به همراه داشت .
به یکباره سوز سرما از پس کوههای یزدگرد ، یال کچون ، فاطمه کش ، یال دره چنار ، کوه حسینالی ، قر قره سیر ، شیش پیون که روستا را چون دژی در دل خود جای داده بودند همه را خانه نشین میکرد الا مواقع ضروری .
بیابانها رد پای رفتگان را زیر تن پوش برف محفوظ و گستره برف همه جا را فرا میگرفت وبر این بالا پوش سفید هر شب و روز افزوده تر و راهها مسدود و حیاط خانه ها تا پشت بام طبقه اول پر از برف میشد .
گاهی خورشید کم سو وبی رمق از پس ابر خود نمایی ومردم در جلوی مسجد ویا زیر سنگبندی جماعت آسنی ( مرحومان بچه های کلا کریم _ حسینی ) مشرف به رودخانه به ردیف نشسته در حال گفتمان تنی به آفتاب میسپردند .
فوران دود از دودکش بخاریهای چوبی و دریچه های خانه های خشت و گلی نشانگر زندگی مردمانی بود که در خانه ها زیر کرسی از آذوقه و دسترنج انبان شده در تاپوها و کاهدانها و انبارکها ، خود وحیوان وحشمشان بهرمند و سه ماه زمستان را بی دغدغه سپری میکردند .
سختی زمستان تاب جوش وخروش مردم را نداشت ، زندگی بسان آب رودخانه که از دل اردکلو از زیر لایه ضخیم یخ می گذشت ، جاری بود .
مدرسه بالای حمام و مسجد در دو نوبت صبح وعصر شیطنت بچه ها را که از اردکلو ، پیر سواران ، دره چنار ، ملیان ، علمدار ، حاجی خدر که بسان سیلی خروشان در یک مکان ( دبستان بهار ) تلاقی میکردند ، خاموش و تحت تعلیم معلمانی که همه چیز خود را فدای ادب وفرهنگ نموده قرار میگرفتند .
مرکز دید وبازدید واطلاعات واخبار برای مردان در دو نوبت صبح زود وعصر و از هشت صبح تا صلات ظهر برای خانمها ، حمام گرم پر از بخار خزینه ای ده بود .
شب نشینیها وشعر خوانی وقصه گویی وخوردن شوچر ( مویز ، کشمش ، مغز بادام و گردو، باسلوق ، شربت برف شیره ، سنجد ، شیر شیره یا ترشی انگور و چای معروف اهواز ) در خانه های یکدگر ، شبهای طولانی را که با غروب آفتاب چتر سیاهی همه جا را تیره میکرد به خوشی سپری میشد .
بنده هم توفیق رفتن به مدرسه را داشتم :
صبح زود از خواب بیدارم میکردند وفاصله خانه تا کُلِ رودخانه را بر روی برف ویخ خواب آلود طی کرده و لایه یخ روی آب را شکسته و با دو دست آب جاری ولرم زیر یخ را مشت کرده و صورتم را شستشو میدادم .
مصیبت از پای روخانه تا زیر کرسی شروع میشد :
اولاً آبهای جاری از سر صورت ولب ولوچه ام قندیل میبست ، وقتی کلون آهنی دروازه را میگرفتم دست خیس وآهن سرد ، مثل چسب قطره ای همدیگر را جذب وبا هو کردن آرام ، آرام باعث جدایی ای دو دلداده میشدم .
هیچ چیز مانع از تعطیلی مدرسه نمی شد ، یادم هست یک روز صبح بعد از خوردن نان وچای ، جوراب ساق بلند پشمی ، شلوار چهارخانه اسپرت ، ژاکت پشمی ، کت چهار خانه ، شال وکلاه و دستکش پشمی را به تن کردم و چکمه براق ساق بلند را به پا و کیف آهنی بند چرمی را به دوش ، با قد وقواره ای در هم تنیده فقط سگ وکالسکه اسکیموها را کم داشتم به قصد قربت دیدار همکلاسیها به سمت مدرسه در برفی که تا سرم میرسید ، طی طریق نموده واز فتح و الفتوحی که کرده خوشحال وخرسند بودم که به یکباره مورد غضب وشماطت معاون مدرسه آقای اسدی واقع که چرا پا برهنه ای ، با اطمینان ولکنت گفتم آقا اجازه ، من چکمه ی براقم که تا زانویم میرسید خودم پوشیدم .
گفت کو؟
نگاه کردم ،چکمه نبود وجورابهای پشمی که تا ساق پایم میرسید پراز قندیل برف ویخ بود .
با خود فکر کردم زمانی که از جلوی تیشون حمام رد میشدم ، جن چکمه ها را برای بچشون دزدیدند !
سرم گیج رفت وخوردم زمین ، وقتی کنار بخاری چوبی کلاس به خود آمدم هاله ای از برف و یخ ذوب شده لباسهایم اطرافم را فرا گرفته بود .
چکمه هایم را از داخل برفها پیدا کرده بودند و روی یک صندلی چوبی دسته دار کنار بخاری وارونه مشاهده و من در پوست خود نمی گنجیدم که:
چکمه هایم پیدا شده و تیشون حمام که هر روز چهار نوبت از جلویش رد میشدم *جن* ندارد .
داود جعفری
سلام بر اردکلو و مردم خوبش